!!بازم خـط خـطی کردم این منـه لعنتـی
ببخشید اینجا حواسم نبود به ترتیب نشد . . شما به ترتیب شماره بخونید . . اه اعصابمو بهم ریختا ای توروحش . از 1 تا 8 بخونید کلی واسه این مطلب وقت گذاشتم بدون نظر برید حلالتون نمیکنم .. جدی میگما!
برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 2:52 نویسنده باران |

خدا گفت: زمین سردش است چه کسی می تواند زمین را گرم کند ؟ لیلی گفت من . . ! خدا به او شعله داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت . سینه اش آتش گرفت . . خدا لبخند زد. . لیلی هم . . ! خدا گفت شعله را خارج کن . زمینم را به آتش بکش . . لیلی خودش را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا میکرد . . لیلی گر می گرفت . . خدا حظ میکرد . . لیلی میترسید . میترسید آتش اش تمام شود . لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد . مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد . آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد . . خدا گفت اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود!
برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 1:49 نویسنده باران |

لیلی قصه اش را دوباره خواند برای هزارمین بار و مثل هر بار لیلی قصه باز هم مرد . . . . . ! لیلی گریست و گفت : کاش اینگونه نبود . . خدا گفت : هیچکس جز تو قصه ات را تغیر نخواهد داد .لیلی قصه ات را عوض کن . .لیلی اما میترسید .لیلی به مردن عادت داشت . تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود . .! خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد . دنیا لیلی زنده میخواهد .. لیلی آه نیست لیلی اشک نیست لیلی معشوق مرده در تاریخ نیست . . لیلی زندگیست . . لیلی زندگی کن . اگر لیلی بمیرد دیگر چه کسی لیلی دنیا بیاورد. .؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد . . ؟ چه کسی طعم نور را در سفره ی خوشبختی بچیند . . ؟ چه کسی غبار اندوه را از باغچه ی زندگی بروید . . ؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد . . .؟ لیلی قصه ات را دوباره بنویس . . لیلی به قصه اش برگشت اینبار نه به قصد مردن که به قصد زندگی . آن وقت به یاد آورد که دنیا پر بود از لیلی های ساده ی گمنام . . . . . . . . . !
برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 1:32 نویسنده باران |

قصه نبود . . راه بود .. خوار بود و خون . . لیلی قصه ی راه پر خون را می نوشت . راه بود و لیلی میرفت . مجنون نبود . لیلی زخم برمی داشت اما شمشیر را نمیدید شمشیر زن را نیز . حرفی نبود .. لیلی تنها می باخت زیرا که قصه قصه ی باختن بود . . مجنون نبود . . لیلی قصه اش را تنها می نوشت . قصه که به آخر رسید دید مجنون پیدا شد . . لیلی مجنونش را دید . لیلی گفت: پس قصه قصه ی من و توست پس مجنون تویی. . خدا گفت: قصه نیست راز است این راز من و توست . . برملا نمی شود الا به مرگ . . لیلی تو مرده ای . . لیلی مرده بود . . !
برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 1:21 نویسنده باران |

لیلی میدانست که مجنون نیامدنیست اما ماند چشم به راه و منتظر.هزار سال! لیلی راه را آذین بست و دلش را چراغانی کرد . . مجنون نیامد . . مجنون نیامدنی ست. . خدا از پس هزار سال لیلی را می نگریست . چراغانی دلش را ، چشم به راهی اش را . خدا به مجنون گفت نرود . مجنون حرف خدا را گوش میکرد .خدا ثانیه ها را می شمرد. صبوری لیلی را . . عشق درخت بود ریشه میخواست صبوری لیلی ریشه اش شد .خدا درخب ریشه دار را آب داد . درخت بزرگ شد . . هزار و یک شاخه . . هزار برگ. . سایه اش خنکی زمین شد . مردم خنکی اش را فهمیدند . مردم ریز سایه ی درخت لیلی بالیدند. لیلی چشم به راه است . . درخت لیلی ریشه می کند . . خدا درخت ریشه دار را آب می دهد . . مجنون نمی آید . . مجنون هرگز نمی آید . . زیرا که مجنون نیامدنی ست . . زیرا که درخت ریشه میخواهد . .
برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 1:2 نویسنده باران |

لیلی گفت موهایم مشکیست مثل شب حلقه حلقه و مواج دلت توی حلقه های موی من است نمیخواهی دلت را آزاد کنی؟ مجنون دست کشید به شاخه های آشفته ی بید و گفت ؛ گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم . . دلم را هم! لیلی گفت : چشم هایم جام شیشه ای عسل است نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟ شیرینی لیلی را ؟ مجنون چشم هایش را بست و گفت هزار سال است عکسم ته جام شوکران است. تلخ! تلخی مجنون را تاب می آوری؟ لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده ی نخلستان است خرما طعم تنهاییت را عوض میکند نمی خواهی خرما بچینی؟ مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت من خار را دوست دارم! لیلی گفت: دستانم پلی است که مرا به تو می رساند بیا و از این پل بگذر . مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد . لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی است بی سوار و بی افسار .عنانش را خدا بریده این اسب را با خودت می بری؟ مجنون هیچ نگفت . . لیلی نگاه کرد. . مجنون دیگر نبود . . تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن . . لیلی دست بر سینه اش گذاشت صدای تاختن می آمد .. اسب سرکش اما در سینه ی لیلی نبود !
برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 1:40 نویسنده باران |

دنیاکه شروع شد زنجیر نداشت خدا دنیا را بی زنجیر آفرید . آدم بود که زنجیر را ساخت شیطان کمکش کرد . دل زنجیر شد . . زن زنجیر شد . . دنیا پر از زنجیر شد . . و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری . . ! خدا دنیا را بی زنجیر میخواست . نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است . امتحان آدم همینجا بود دستهای شیطان پر از زنجیر بود . خدا گفت : زنجیر هایتان را پاره کنید . .شاید نام زنجیر شما عشق است . . ! یکی زنجیرش را پاره کرد نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود نه زنجیری این نام را شیطان بر او گذاشت. لیلی میدانست خدا چه میخواهد . لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند . لیلی زنجیر نبود . لیلی نمیخواست زنجیر باشد . لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادیست !
برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 1:21 نویسنده باران |

خدا گفت : لیلی یک ماجراست . ماجرایی آکنده از من ، ماجرایی که باید بسازیش . شیطان گفت: تنها یک اتفاق است بنشین تا بیفتد . آنان که باور کردند نشستند و لیلی هیچگاه اتفاق نیفتاد . مجنون اما بلند شد . . خدا گفت: لیلی درد است ، درد زادنی نو تولدی بدست خویشتن . شیطان گفت : آسودگی است خیالیست خوش . خدا گفت : لیلی رفتن است . عبور کردن و رد شدن . شیطان گفت : ماندن است و فرو رفتن در خود . خدا گفت: لیلی جست و جوست لیلی نرسیدن است و بخشیدن . شیطان گفت : خویشتن است گرفتن و تملک . خدا گفت : لیلی سخت است دیر است و دور . شیطان گفت: ساده است ، همینجایی و دم دست . . و دنیا پر شد از لیلی های زود . . لیلی های ساده ی اینجایی . . لیلی های نزدیک لحظه ای . . خدا گفت : لیلی زندگیست ، زیستنی از نوعی دیگر . لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود . مجنون زیستنی از نوع دیگر را برگزید و می دانست لیلی تا ابد طول میکشد!
برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 1:5 نویسنده باران |

لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . تند است . خاکستر لیلی هم دارد میسوزد . امانتی ات را پس میگیری ؟ خدا گفت خاکسترت را دوست دارم . خاکسترت را پس میگیرم . لیلی گفت : کاش مادر می شدم . مجنون بچه اش را بغل کرد . خدا گفت : مادری بهانه ی عشق است بهانه ی سوختن . تو بی بهانه عاشقی بی بهانه می سوزی . . لیلی گفت : دلم زندگی میخواهد ساده بی تاب بی تب . خدا گفت : اما من تب و تابم بی من میمیری! لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است . مرگ من! مرگ مجنون! پایان قصه ام را عوض میکنی؟ خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست . دریا تشنگی است ومن تشنگی ام . تشنگی و آب . پایانی از این قشنگتر بلدی؟ لیلی گریه کرد . . لیلی تشنه تر شد . . خدا خندید!
برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, ساعت 23:32 نویسنده باران |

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد . داد زد و بد و بیراه گفت (فرشته سکوت کرد) . . آسمان و زمین را بهم ریخت (فرشته سکوت کرد) . . جیغ زد و جارو جنجال را انداخت (فرشته سکوت کرد) . . به پر و پای فرشته پیچید (فرشته سکوت کرد) . . کفر گفت و سجاده دور انداخت (فرشته سکوت کرد) . . دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد! اینبار فرشته سکوتش را شکست و گفت ؛ بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقی است . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ! لا بلای هق هقش گفت ؛ اما با یک روز . . با یک روز چه می توان کرد؟ فرشته گفت؛ آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نیابد هزار سال هم به کارش نمی آید ، و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت ؛ حالا برو زندگی کن ! . . او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که درگودی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند !می ترسید راه برود ! نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد بعد با خود گفت ؛ وقتی فردایی ندارم نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم . . . آنگاه شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید . زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند . . . او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد مقامی را بدست نیاورد اما . . اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که نمی شناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. . او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. . ! او همان یک روز زندگی کرد اما فرشتگان در تقویم خدا نوشتند؛ او در گذشت . کسی که هزار سال زیسته بود ! !
برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, ساعت 21:5 نویسنده باران |

صفحه قبل 1 صفحه بعد